فربدفربد، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

فربد جوجو، پسر مامان

سلم من دیگه بزرگ شدم دلم خواست اسممو تغییر بدم ولی این اسم متعلق به مامانم هست بنابراین اسم فربده

تاب تاب سواری

هفته ای یکی دو بار می بردمت پارک نزدیک خونه . هوا خیلی خوب بود هنوز گرم نشده بود . اینجا ١١ ماهت تموم شده و کم کم تولدت نزدیک می شه . من تا شروع می کردم به لباس پوشیدم تو دستات رو به علامت بای بای تکون می دادی که یعنی داریم می ریم بیرون ولی نمی دونم با کی بای بای می کردی . عزیزم خدایا شکرت که این فرشته کوچولو رو به من هدیه دادی .      ...
17 مرداد 1390

مشاوره

بیمارستان که بودم یه خانم روانشناس اومد و درمورد روانشناسی کودک و مادر و خیلی چیزهای دیگه صحبت کرد و یه کاتالوگ به من داد که طرحی به نام پایش دارند که نوزادان را از ٣ ماهگی تحت نظر مشاور قرار می دن . من ٣ ماهگی و  ٦ ماهگی نرفتم پیششون ولی ٩ ماهگی بردمت و کلی بهم چیز یاد دادند که چطوری باهات بازی کنم و چهار دست و پا رفتن رو بهت یاد بدم و .... خوب بود . بعد ١٢ ماهگی که رفتم گفتم که خیلی وابسته هستی و حتی یک لحظه هم ازم دور نمی شی پیشنهاد داد که یک کمک برای خودم بیارم و تو رو چند ساعتی پیش فرد قابل اطمینان بذارم و خودم برم بیرون وگرنه این وابستگی ادامه پیدا میکنه . هر چی گشتم شخص قابل اطمینان پیدا نکردم   ...
17 مرداد 1390

صحبت با تلفن

عاشق تلفن هستی گوشی رو بر می داری و می گی ابو  ، ( یعنی الو) و بعد به زبون خودت شروع می کنی به حرف زدن . تا یک سالگی تنها کلمه مفهوم داری که می گفتی ابو بود و مم .و بقیه اش کلمات عجیب و غریب که الهی من قربون او دهنت برم موقع حرف زدن . جیییییییگر بعضی وقت ها باهم نقاش می کشیم چشم چشم دو ابرو و تو سریع مداد شعمی رو ازم می گیری و مثلا داری شعر می خونی و شروع می کنی ادامه نقاشی رو خط خطی کردن . داوینچی من       اوایل ١١ ماهگی از مبل می گرفتی و می ایستادی کم کم شروع کردی به راه رفتن از کناره های مبل و دیوار. ...
17 مرداد 1390

نوروز 1390

  سال نو مبارک این اولین عیدیه که ٣ نفری کنار سفره هفت سین نشستیم پارسال تو دل مامان بودی  تعطیلات باز هم رفتیم شمال  . اولین شبی که اونجا بودیم با گریه وحشتناک از خواب پریدی و خیلی طول کشید که ساکتت کنم و دوباره بخوابی  اما شب های دیگه رو خوب خوابیدی خیلی خوش گذشت یه روز رفتیم دریا و یکی دو بار هم رفتیم جنگل .اولین باری بود که نازنین رو دیدیم شما دو تا خیلی عکس العمل های بامزه ای نسبت به هم داشتید. کلی عیدی گرفتی یه کامیون از دایی مهدی کادو گرفتی . شمال که بودیم استارت چهار دست و پا رو زدی و بعد از ٢ هفته حدودا ١٠ ماه و نیمت که شد  کاملا چهار دست و پا راه می رفتی .    ...
14 مرداد 1390

شیطونی های فربدی

پسر کوچولوی مامان یه کارهای با مزه ای می کرد : وقتی براش آهنگ می خوندیم کف پاهاشو تو هوا به هم می زد و ازشون صدا در می آورد ، خیلی قلقلکیه کافیه پشتش رو بوس کنی و یا بخوری از بس که قلقلکش میاد تمام پوست صورتش قرمز و چروک میشه ( عاشقتم ). اوایل  ٨ ماهگی تازه می خواست مثلا چهار دست و پا بره، روی سینه میخوابید و دست و پاهاشو تو هوا تکون می داد مثل اینکه داره شنا می کنه . امان از خوابیدنش هنوز که هنوزه با خوابش مشکل داریم پستونک هم نخوردی که کمی آرومت کنه ،اگه کسی می اومد خونمون نمی خوابید به همین خاطر الکی باهاشون خداحافظی می کردیم درو می بستیم وقتی که خوابید مهمونا یواشکی می اومدند تو خونه . با ...
11 مرداد 1390

ماموریت بابا فری

٨ ماهت که بود بابا فری رفت ماموریت خارج از کشور ١٢ روز طول کشید که بیاد . ما رفتیم خونه مامان جونی .خیلی دلتنگی می کردی اصلا نمی تونستیم آرومت کنیم همش گریه می کردی وای خدا دیگه نمی ذارم بابات بره ماموریت . و وقتی بابا اومد: ...
11 مرداد 1390

آتلیه عکاسی

چند وقت بود میخواستم ببرمت آتلیه تا ازت عکس بندازم ، مگه یه جا می نشستی که ازت عکس بندازیم همش نق می زدی و بعضی وقت ها هم گریه می کردی من و خاله سمیرا و بابا فری هر کاری بلد بودیم کردیم که بخندی هر چی آهنگ بلد بودیم خوندیم که ساکت بشی ولی نخندیدی که نخندیدی آخرش آقای عکاس مجبور شد که مرغ میناش رو آزاد کنه که تو به جوجو نگاه کنی و ساکت بشی بلاخره تونستیم چند تا عکس ازت بندازیم . ...
11 مرداد 1390

مروارید های کوچولو

  اولین مروارید ها وقتی که ٩ ماه و ١٠ روزت شد تو دهنت ظاهر شدند. پسرم داره دندون در میاره اولین گاز رو از خودت گرفتی انگشتت رو آورده بودی بالا و گریه می کردی با کمک مامان جونی و خاله سمیرا برات آش دندونی پختم چقدر هم خوشمزه شده بود برای اینکه ازت عکس بگیرم گذاشتمت کنار ظرف آش، با اینکه خیلی مراقب بودم ولی یک دفعه دستت رو کردی تو ظرف آش و یه کوچولو سوختی مامان بمیره برات چقدر گریه کردی . بچم موقع دندون در آوردن خیلی اذیت  شد و خیلی بی قراری می کرد. از وقتی که از خواب بیدار میشدی تو بغلم بودی تا وقتی که بخوابی . بیچاره مامان ...
11 مرداد 1390

مثلا داری حرف می زنی

تو ٨ ماهگی شروع کردی به دددد کردن الهی مامان قربون او لبات بره که موقع حرف زدن بالا و پایین میشن آخ دلم میخواد توی دهنت رو ببوسم . وقتی جلوی آینه دددد می کنی از خودت خجالت می کشی مامان فدای خجالت کشیدنت بشششششششششششششششه. کم کم نشتن رو هم داری یاد می گیری. ٩ ماهت که تموم شد ، کاملا نشستی پسرم یه کمی تنبل تشریف دارند .   ...
11 مرداد 1390