فربدفربد، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

فربد جوجو، پسر مامان

سلم من دیگه بزرگ شدم دلم خواست اسممو تغییر بدم ولی این اسم متعلق به مامانم هست بنابراین اسم فربده

کلمات فربد

بچه ها معمولا تو این سن دیگه جمله می گن ولی تو هنوز نمی تونی کلمات رو خوب بگی یک کمی دارم نگران می شم . خیلی سعی می کنی که کلمات رو تکرار کنی ولی اصلا نمیشه که نمیشه . این کلمات رو تا حالا یاد گرفتی که بگی البته هر کسی نمی فهمه که تو چی می گی. اییا = سمیرا                                بادی = دایی قوم قوم = ماشین                         سستی = هستی سی ...
2 آبان 1391

فربد جوجو سی داره .

فربد جوجوی مامان سلام ، چند وقتیه که چیزی ننوشتم آخه در گیر از پوشک گرفتنت بودم . حالا که قراره بریم خونه جدید و همه فرش ها رو میخواهیم بشوریم بهترین وقت واسه این کار بود . الان تقریبا 2 هفته است که روزها پوشک پات نمی کنم و فقط شبها با پوشک می خوابی . اوایلش وای وای دقیقه به دقیقه جیش می کردی ولی بعد از 3 - 4 روز تونستی خودت رو کنترل کنی . بعضی وقت ها من یاد آوری می کنم و بعضی وقت ها خودت می گی "سی " یعنی جیش . عاشق سی گفتنتم . بعضی وقت ها هم که سر گرم باز هستی خودت رو خیس می کنی و منم سعی می کنم که ناراحتی ام رو نشون نشدم . وای وای امان از پی پی کردنت که نمی گی و خراب کاری می کنی و وقتی کارت تموم شد اشاره می کنی و میگی اه . &nb...
6 مهر 1391

مامان مامان مااااااااااااااااااا

ای شیطون ، اصلا نمی تونم دعوات کنم چون تا اخمم رو می بینی و یا اینکه بهت می گم فربد نکن ، نه،و یااینکه باهات قهرم سرم رو می چرخونی سمت خودت و صورتت رو نزدیک صورتم می کنی و هی میگی مامان مامان مامان همش تکرار می کنی مامان ، وقتی میگم چیه می گی ماااااااااااااااااااااااااااا، خوب منم خندم می گیره و تو به هدفت می رسی . ای وروجک عاشقتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتم. ...
8 شهريور 1391

ماشین بابا

خیلی وقته که ماشین آقاجون رو می شناسی هر چی ماشین سبز تو خیابون می بینی نشونمون می دی . توی مداد رنگی هات هم رنگ سبز رو یاد گرفتی یکی دو روزه که ماشین بابایی رو هم می شناسی تو خیابون وقتی از بغل یه ماشین شبیه ماشین بابا رد می شیم بابا بابا می کنی یه روز هم داشتی در یه ماشین رو باز می کردی که بری سوار شی. خیلی تعجب کردم آخه تو چطوری تونستی تشخیص بدی .بعضی وقت ها می گفتم شاید اتفاقی باشه ، اما دیروز یه کار عجیب و غریب کردی که داشتیم شاخ در میاوردیم ، تو اتوبان همت می رفتیم که یهو به جلو اشاره کردی و همش می گفتی بابا بابا ، دو تا ماشین جلوتر یه ماشین ال ٩٠ بود یعنی دهنمون باز مونده بود . باز هم امتحانت کردم بین چند تا ماشین...
11 مرداد 1391

مامان بابا

چند وقته که یاد گرفتی که مامان و بابا رو صدا کنی ، یک سره داری می گی ماما، بابا، یعنی وقتی می گی ماما انگار تمام دنیا رو بهم دادند چقدر شیرینه شنیدن این کلمه. خدایا شکرت . وقتی یک چیزی رو بخواهی اینقدر بابا بابا می کنی  که بلاخره حرفت سبز می شه. از اونجایی که یکسره بهم چسبیدی ، و ماما ماما می کنی، امروز وقتی هی می گفتی ماما بهت گفتم بگو بابا ، ولی سرت رو تکون دادی و می گفتی ماما من می گفتم بابا تو میگفتی ماما. برای اینکه پیش بابات نری زیر بار نمی رفتی که بگی بابا . باز هم سرما خوردی و گلوت چرکی شده . کم نق نوق داشتی بد تر شدی . امروز رفتیم اکباتان تو محوطه داشتی با چند تا بچه بازی می کردی که یه دفعه یه ماشین دیدی که یه...
1 مرداد 1391

از شیر گرفتن فربد

بلاخره موفق شدم از شیر بگیرمت . شده بود برام یه کابوس هر وقت فکر می کردم که چطوری ممکنه که دل بکنی به نتیجه ای نمی رسیدم اطرافیان هم منو ترسونده بودند که خدا به دادت برسه با این وابستگی که فربد داره پوستت کنده میشه . تو پستونک و شیشه نمی خوردی  و می دونستم موقع خواب اذیت می شی .چند روز بعد از تولد 2 سالگیت تصمیم گرفتم روز ها بهت شیر ندم . صبر زرد هم خریدم و روش رو چسب زخم زدم روی چسب زخم هم لاک قرمز زدم . یک کمی لج می کردی ولی موقع خواب بعد از ظهر شروع کردی به گریه کردن . نمی تونستی بخوابی ، به روش ها مختلف جلوی تلوزیون یا پشت کامپیوتر و ...می خوابیدی . یه روز بی طاقتی کردی و با اینکه صبر زرد خیلی تلخ بود شروع کردی به شیر خوردن . ...
3 تير 1391

وروجک

امروز فهمیدم که خیلی ناقلا شدی . چند وقت بود که یاد گرفته بودی دکمه کامپیوتر رو بزنی و اون رو روشن کنی امروز سه راهی رو خاموش کردم ، هر چی دکمه رو زدی روشن نشد رفتی زیر میز و دکمه سه راهی رو روشن کردی . یعنی یه شاخ کنده رو سرم در اومد. و بعد که کامپیوتر روشن شد خودت با موس روی دکمه ok کلیک کردی و سیستم بالا اومد. این یعنی چی ؟ ...
20 خرداد 1391

تعطیلات خرداد

  باز هم رفتیم شمال ، این بار بابا فری با ما نیومد. با مامان جونی و آقاجون و خاله سمیرا رفتیم . دائی مهدی اینا هم اونجا بودند. خیلی خوب بود. یه روز بردیمت دریا. وای که چقدر ذوق کردی وقتی رفتی تو آب . حسابی دست و پا می زدی و جیغ می کشیدی . یه روز هم رفتیم جنگل . یه بار هم رفتیم تمشک چیدیم و خوردیم . خلاصه خیلی خوب بود . از اون روز به بعد یاد گرفتی بگی دریا البته با لهجه خودت ( دریه ) . هر وقت میخواهیم بریم بیرون می گی دریه .   دوباره می برمت دریه عزیز دلم . تو این عکس منتظری تا خاله سمیرا بازم برات تمشک بچینه و بیاره . ...
20 خرداد 1391

تولدت مبارک

عزیزم ، گل من، تولدت مبارک دیروز برات جشن تولد گرفتیم ، خودت از همه بیشتر رقصیدی عزیزم الهی ١٢٠ ساله شی و همیشه سلامت باشی   ...
31 ارديبهشت 1391