عروسی دایی هادی
بلاخره روز عروسی فرا رسید مامان شیوات از چند ماه قبل نگران این روز ها بود،روز قبل از عروسی رفتیم خونه مامان جونی و یک سری مهمون هم از شمال اومده بودند شب بزن و برقص راه انداختیم از همه بیشتر فربد جوجوی مامان می رقصید خلاصه اینکه مجلس گرم کن شده بودی اصلا گریه نمی کردی و خسته هم نمی شدی یک سره می رقصیدی چه خوب شد که قبل از عروسی راه افتاده بودی.
روز عروسی قبل از آرایشگاه رفتن تو ماشین خوابوندمت و بابا فری یه ٢ ساعتی تو کوچه پس کوچه می گشت تا تو بخوابی قبل از اینکه بیدار شی من از آرایشگاه اومدم بیرون و تا بیدار شدی و چشمت به مامان شیوا افتاد کلی خجالت کشیدی اولش فکر می کردیم منو نشناسی ولی سریع شناختی فقط نگام نمی کردی هر چی صدات می کردم و بغلت می کردم سرت رو می چرخوندی یا تو بغلم خودتو لوس می کردی، با بابا فری کلی سر این جریان خندیدم .
امااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا همین که رفتیم تو سالن پوستی از من و بابا فری کندی که اون سرش نا پیدا ، خیلی بی قراری می کردی و یک سره گریه و جیغ . همش بغل بودی و هر کسی می گفت که بیا بغل من می زدی رو دستش که نمی خوام . یک کمی هم وسط خانم ها رقصیدی فکر کن یه جوجوی کوچولو وسط اون همه آدم .
بلاخره دایی هایی و زن دایی یلدا هم رفتند سر خونه و زندگیشون
با آرزوی خوشبختی برای هر دوشون