روز تاسوعا و عاشورا
اولین باری که دسته رو دیدی تاسوعا بود ، تا صدای دسته رو شنیدم سریع لباس تنت کردم و بردمت سر کوچه ،که بعدش بریم خونه مامان جونی. خیلی بامزه نگاه می کردی یه قیافه تعجب انگیز ناک به خودت گرفته بودی ، همون موقع دیدم دارن آش نذری می دن برات یه کاسه گرفتم همونجا سر کوچه شروع کردی به خوردن آش ، خوشمزه بود . وقتی بابا فری اومد گفت که ماشین باطری خالی کرده و باید ماشین بگیریم تا سر خیابون همراه چند تا دسته اومدیم و با مزه اینکه تو شروع کردی به سرت رو تکون دادن و فکر می کردی که نانای می زنند و باید برقصی . فقط کافی بود بذارمت روی زمین می رفتی وسط دسته و می رقصیدی . اومدیم سر خیابون به بابایی گفتم بیا با اتوبوس بریم آخه فربد هنوز سوار اتوبوس نشده خلاصه اینکه اتوبوس سواری رو هم تجربه کردی و مثل خیلی از بچه ها از اتوبوس خوشت اومده بود. رفتیم خونه مامان جونی شب هم رفتیم بیرون تا باز دسته ببینی ، هوا خیلی سرد بود و تو همش می گفتی که بریم وسط دسته . موقع خوابیدن همونجا موندیم و روز عاشورا هم با خاله سمیرا باز هم رفتیم بیرون . بردمت نزدیک چهل چراغ دست انداختی یه فانوس رو برداشتی و ول نمی کردی یک سره جیغ میزدی و فانوس رو میخواستی بچه هایی که چهل چراغ رو حمل می کردند هر کاری کردند نتونستند یه فانوس رو از چهل چراغ جدا کنند و بهت بدن . یه بیسکویت دادند بهت و ساکت شدی .