فربدفربد، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

فربد جوجو، پسر مامان

سلم من دیگه بزرگ شدم دلم خواست اسممو تغییر بدم ولی این اسم متعلق به مامانم هست بنابراین اسم فربده

پایین آوردم

یه روز صبح بعد از خوردن صبحانه ، یک کمی از غذات رو بالا آوردی و بهم گفتی مامان بیا ببین ، اومدم پیشت و گفتم ای وای بالا آوردی در جواب گفتی نه پایین آوردن خوب راست گفتی وروجک، با این حرف زدن هات منو دیونه تر میکنی . ...
2 آذر 1392

هیچکی به من بازی نمیده.

این یعنی اینکه هیچ کس با من بازی نمی کنه. همش میخواهی یکی باهات بازی کنه پس این همه اسباب بازی رو برای چی خریدم آخه پس کی میخواهی با اونا بازی کنی . وقتی این جمله رو می گی بدجوری دلم می سوزه و میام باهات بازی می کنم تو هم خوب راهشو یاد گرفتی وروجک. ...
6 آبان 1392

بازی

یکمی تازگی ها  خودت با اسباب بازی هات بازی می کنی البته طبق معمول همه اونهایی که دم دستته رو می ریزی توی کامیون و هز جا که مستقر بشی کامیون رو هم با خودت می کشی موقع صبحانه و نهار کنار میز نهارخوری موقع تلوزیون دیدن کنار مبل موقع خواب کنارتختت . یه چند باری دیدم که به اسباب بازیهات شخصیت می دی و برای خودت یه داستانی رو بازی می کنی اولی داستانی رو که ازت شنیدم و یا خیال پردازی که داشتی باهاش بازی می کردی اینکه 2 تا از ماشین ها رو گرفته بودی تو دستات و از زبون هر کدوم حرف می زدی اینکه یکه ازماشین ها سی داشت و رفت یه گوشه ای سی کرد و گفت اگه سی بزنم مامان دعوام می کنه و بعد اون یکی اخ داشت و رفت اخ کرد . خیلی برام جالب بود. یکی از آرزوها...
18 مهر 1392

اتاق فربد

یه سرویس تخت و کمد جدید برات گرفتیم و گذاشتیم تو اتاقت . از همون شب رفتی تو اتاق خودت خوابیدی و کوچکترین وسیله از ما رو از اتاقت انداختی بیرون که اینجا اتاق منه . به راحتی خودت خواستی که از ما جدا بشی البته موقع خواب من باید پیشت بخوابم و هر وقت از خواب بیدار می شی سراغم رو میگیری و میگی پیشم بخواب .ما هم تختی که تو اتاق خودمون بود رو جمع کردیم و بردیم گذاشتیم توی انباری . قربون پسرم برم که حس میکنه بزرگ شده . اولین شبی که رفتی تو اتاقت و پیشمون نبودی من و بابا انگاری یه چیزی رو گم کردیم و یه حس بدی داشتیم بابات که همش میگفت برو بیارش پیش خودمون .واسه خاطر همینه که همیشه میگم برات زن نمی گیرم . ...
18 مهر 1392

فربد کمک خلبان

 کشتی ما رو از بس گفتی که بریم هواپینگا سوار شم . بلاخره یک روز دایی مهدی تو و محمد علی رو برد سوار هواپیما کرد و شدی کمک خلبان . بعدش هم کلی گلایه کردی که چرا پرواز نکرد .       ...
28 شهريور 1392

پیشرفت تو صحبت کردن

خدا رو شکر خیلی حرف زدنت بهتر شده . البته خیلی از کلمات رو هنوز من می فهمم که چی می گی ولی جمله سازیت بهتر شده مثلا : قبلا می گفتم : خواب دارم نه ولی الان می گی: خواب ننانم قبلا می گفتی : سی دارم نه الان می گی : سی ننانم  وقتی من می گم بیاهواپینگا بازی میگی هواپینگا نه هواپیما  
18 شهريور 1392

بریم برج میلاد . بریم پارک ارم

یعنی کشتی ما رو با این برج میلاد . هر کسی رو می بینی و یا زنگ میزنه بهش میگی که بیا بریم برج میلاد ، تا از خونه میریم بیرون برج رو می بینی و یک سره می گی برج میلاد . قربونش برم این برج هم که از همه جای تهران معلومه. چند روز پیش یکی از دوستان پیشنهاد کرد که روی برج میلاد چادر بکشیم تا از دست تو راحت بشیم. یه بار تو تابستون رفتیم پارک ارم ، رفتن همانا و دیوانه کردن ما همانا. تا مدت ها قشقرق به پا می کردی که پارک ارم پارک ارم ، و دیگه ای پارک های کوچیک رو قبول نداشتی .  
18 شهريور 1392

برج میلاد

خبر رسید که برج میلاد جشنواره ماه رمضان برپاست . با خاله ستیلا و دنیا رفتیم برج میلاد . چه خبر بود یه عالمه سرگرمی برا بچه ها، بازارچه خیریه ، نمایش های مختلف ، خلاصه اینکه کلی آدم اونجا بودند اما تو از همون اولش گفتی بریم برج میلاد همش هم نگاه میکردی و می گفتی که بزرگگگگگگگگگه . رفتیم توی برج ، تو طبقات که بودیم می رفتی کنار شیشه ، پایین و چراغ ها و اتوبان و ... رو نگاه می کردی. تو محوطه هم کلی آتیش سوزوندی خلاصه اینکه ساعت 12 شب هم گذشته بود که با هزار کلک تونستیم از اونجا بیاریمت بیرون ، مگه دل می کندی ؟   از شتر می ترسیدی و اصلا جلو نمی رفتی . ...
31 تير 1392

فربد شجاع و دکتر دندانپزشک

بلاخره وقت این رسید که بریم دندون پزشکی دندون هات رو پر کنیم . وای وقتی دکتر گفت باید هفته دیگه بیایید دندونت رو پر کنیم و شاید به عصب رسیده باشه و اینکه باید ببینیم که فربد چقدر همکاری میکنه  اگه همکاری نکرد باید بیهوش بشه .دنیا رو سرم خراب شد . یک هفته تمام فکر این قضیه دیوانه ام کرد. از صبح روزی که وقت داشتیم من گریه ام شروع شد. دیگه مجبور شدم یه قرص آرامبخش بخورم تا حداقل بتونم از تو مراقبت کنم نه اینکه چند نفر منو آروم کنند . ساعت 2 دکتر اومد. مثل همیشه رو تخت نشستی و کارتون نگاه کردی و منم یک کمی اونطرف تر روی صندلی . دکتر شروع کرد برات داستان تعریف کردند اینکه هواپیما اومده و صداش میاد و دستگاه رو روشن کرد و خلاصه ا...
2 تير 1392

مهد نه ، خاله نه

امروز بعد از 2 هفته که طول کشید سرما خوردگیت خوب بشه ، تصمیم گرفتم که ببرمت مهد البته میخواستم عکس العمل تو رو ببینم . همین که خیابون رو داشتیم به سمت پایین میرفتیم شروع کردی گریه کردن که مهد نه از یه طرف دیگه بریم و منم بهت می گفتم فقط میریم خاله رو ببینیم . خلاصه تا اونجا گریه کردی یه نیم ساعتی تو حیاط مهد نشستیم تا قبول کردی که بیایی بریم تو ولی به محض اینکه یکی از مربیان مهد که یونیفرم پوشیده بود رو دیدی جیغ زدی و پریدی بغلم که خاله نه .  خلاصه اینکه فعلا تصمیم گرفتیم که به مهد نری تا یک کمی بزرگ تری بشی نمی دونم چه اتفاقی افتاده که دوست داشتی با بچه ها بازی کنی ولی همش میگفتی خاله نه . شاید چون زیاد گریه می کردی خاله بهت اخم ک...
19 خرداد 1392