فربدفربد، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

فربد جوجو، پسر مامان

سلم من دیگه بزرگ شدم دلم خواست اسممو تغییر بدم ولی این اسم متعلق به مامانم هست بنابراین اسم فربده

نه

وقتی یه چیزی ازت می پرسم در جواب می گی نه فربد توپ دوست داری ...... نه پسرم بریم پیش محمد علی ...... نه مامانی بریم دد .... نه سوپت خوشمزه بود ....... نه و همه اینها یعنی آره عزییییییییییییییییییییییییییییییییزم ...
5 اسفند 1390

بی حوصله

یکی دو روزه که خیلی بی حوصله شدم ، اصلا حوصله بازی کردن با تو رو ندارم نمی دونم چرا ؟ تو هم متوجه این قضیه شدی امشب که روی مبل خوابیده بودم اومدی بوسم کردی و خندیدی و رفتی و این کار رو پنج ، شش بار تو یه دقیقه انجام دادی ،منم طبق معمول خوابوندمت روی زمین و خوردمت.   دورت بگردم من الهی    مامان دورت بگرده ، یه دور نه ، ١٠ دورو ١٠٠ دور بگرده       ...
3 اسفند 1390

جلب توجه

امشب که دایی مهدی دلش برات تنگ شده بود گفت بریم خونه مامان جونی دور هم باشیم ، مثل همیشه آهنگ گذاشتیم و دست زدیم و تو رقصیدی یک کمی هم با محمد علی و هستی بازی کردی آخر شب برای چند لحظه آقاجون و مامان جونی داشتند با محمد علی حرف می زدند و قربونش می رفتند که تو حسودیت شد و رفتی نزدیکشون ، پیراهنت رو کشیدی بالا و داشتی نافت رو به اونا نشون می دادی می خواست جلب توجه کنی .   عزیزمممممممممممممممممممممممممم قربونت برم الهی که همه چیز رو از همین حالا برای خودت می خواهی . ...
30 بهمن 1390

عروسی پسر دایی

تعطیلات ٢٢ بهمن ، عروسی پسر دایی علی دعوت شده بودیم و همگی رفتیم شمال ، وای خونه نگو یخچال خونه یخ یخ ، داشتیم از سرما می لرزیدیم ، هوا خیلی سرد بود وحشتناک سرد بود ،  آخه پسر جان چه وقت عروسیه تو این بارون و برف ؟  خوش گذشت هر چند که بی قراری می کردی و همش می گفتی از تالار بریم بیرون . خلاصه ٣ روز اونجا موندیم و روز آخر سرما خوردی . و خونه یکی از فامیل ها مثل اینکه یک گله پشه افتادند به جونت و ما هم از همه جا بی خبر ، دستات ، گوشات و زیر چشمت رو گزیدند الهی بگردم چقدر به نیش پشه حساسیت داشتی تا یک هفته جاش مثل تاول شده بود .   ...
28 بهمن 1390

تموم شد

تازگی ها وقتی همه غذات رو می خوری می گم تموم شد و تو هم می گی ته ، عاشق ته گفتنتم من . به توپ هم می گی تو  همه بچه ها از بابا و مامان و آب شروع می کنند جیگرتو بخورم خام خاممممممممممممممممم بعضی وقت ها که گریه می کنی حواست رو با یه چیزایی پرت می کنم مثلا عکس رو لباست یا عکس روی دیوار و بادکنک و چیزهای دیگه و تو هم این ترفند رو برای من به کار می بری وقتی کار بد می کنی و من بهت اخم می کنم و دعوات می کنم میخواهی حواس منو پرت کنی و ابروهاتو بالا میدی و چشات رو گرد می کنی و عکس رو لباس و یا چیزهای دیگه رو به من نشون می دی. ای وروجک   ...
17 بهمن 1390

برف میاد

  وای خدا پسر گلم رفته برف بازی این اولین باری بود که از نزدیک برف رو می دیدی یک کم که بازی کردی سردت شد و خواستی که بغلت کنم و از اونجا بریم . دورت بگردم مممممممممممممممممن الهی .   ...
3 بهمن 1390

فربد پیکاسو

یه روز که یکی از دوستام ( خاله مژگان ) اومد خونمون برات یه بسته رنگ انگشتی آورد ، اولش فکر کردم که حالا حالا ها به دردت نمی خوره بعد با مژگان جون فکر کردیم که کاغذ به دیوار بچسبونیم. ولی یه دفعه یه فکری به ذهنم رسید ، فقط یه بدی داره اینکه نمی تونم نقاشی هات رو نگه دارم و زود پاک میشه .     ...
24 دی 1390

پسر گلم چه کارهایی یاد گرفتی

  یاد گرفتی چشم چشم دو ابرو رو وقتی برات می خونم روی صورت نشون بدی تمام اعضاء بدنت رو تقریبا یاد گرفتی وقتی بهت می گم مم بده بخورم با نوک انگشتت از شکمت می کنی و میذاری تو دهنم یکی دیگه از بازی های فکری رو تونستی کامل کنی ( جورچین عکس ها، باید عکس های مشابه رو سر جاشون بذاری ) تلفن که زنگ می زنه خودت جواب میدی ابرو هاتو بالا و پایین میندازی حداقل نصف غذا رو با قاشق توی دهنت می بری  و بقیه رو می ریزی روی زمین آب خوردن با لیوان رو کامل یاد گرفتی  وقتی آب می خواهی مثل قرقره کردن آب تو دهن از خودت صدا در میاری ، و تند تند میگی قله قله قله قله     &nbs...
3 دی 1390

روز تاسوعا و عاشورا

اولین باری که دسته رو دیدی تاسوعا بود ، تا صدای دسته رو شنیدم سریع لباس تنت کردم و بردمت سر کوچه ،که بعدش بریم خونه مامان جونی. خیلی بامزه نگاه می کردی یه قیافه تعجب انگیز ناک به خودت گرفته بودی ، همون موقع دیدم دارن آش نذری می دن برات یه کاسه گرفتم همونجا سر کوچه شروع کردی به خوردن آش ، خوشمزه بود . وقتی بابا فری اومد گفت که ماشین باطری خالی کرده و باید ماشین بگیریم تا سر خیابون همراه چند تا دسته اومدیم و با مزه اینکه تو شروع کردی به سرت رو تکون دادن و فکر می کردی که نانای می زنند و باید برقصی . فقط کافی بود بذارمت روی زمین می رفتی وسط دسته و می رقصیدی . اومدیم سر خیابون به بابایی گفتم بیا با اتوبوس بریم آخه فربد هنوز سوار ا...
19 آذر 1390

آفرین به پسر با هوش

  پسر گلم ، قربونت برم بعد از یک هفته بازی با حلقه ها ، تونستی به ترتیب بزرگ به کوچیک مرتبشون کنی . هر وقت یه حلقه رو اشتباهی می گذاشتی خودت عصبانی می شدی و اخم کرده سرت رو تکون می دادی که یعنی نه نه و وقتی درست می ذاشتی برای خودت دست می زدی و منم آفرین آفرین می گفتم . هزار ماشاالله به پسر باهوش خودم . ...
9 آذر 1390